جایزه نوبل ادبیات سال ۲۰۲۵ به «لاسلو کراسناهورکایی» اهل مجارستان رسید مجموعه نمایشی «دو نفره‌ها» در رادیو + زمان پخش انتشار دوبله فیلم «چهار شگفت‌انگیز: اولین قدم‌ها» از فیلیمو برنامه‌های گالری‌های مشهد در روز‌های آتی (۱۷ مهر ۱۴۰۴) انتشار اشعار منتشرنشده «شیموس هینی» برنده نوبل پرواز بر فراز کلمات | درباره ترویج فرهنگ کتاب‌خوانی و راهکار‌هایی که شما را ترغیب به خواندن می‌کند حکایت بهروز و وصیت سه‌جانبه دبیر هجدهمین جشنواره هنر‌های تجسمی فجر معرفی شد تقدیر از «هوشنگ مرادی کرمانی» به مناسبت هفته کودک نامزد‌های نوبل ادبیات ۲۰۲۵ معرفی شدند تبلور اندیشه‌های مکتب شیعه در هنر استاد محمود فرشچیان فصل دوم «دکستر: رستاخیز» در راه است هماوردیِ تجدد و سنت | گفت‌و‌گو با علی صنعوی درباره ترجمه رمان «زمستان در مادرید» که به جنگ داخلی اسپانیا می‌پردازد برنامه «انارستان» روی شبکه افق کتاب «پستچی پهپادی» در کتابفروشی‌ها
سرخط خبرها

هماوردیِ تجدد و سنت | گفت‌و‌گو با علی صنعوی درباره ترجمه رمان «زمستان در مادرید» که به جنگ داخلی اسپانیا می‌پردازد

  • کد خبر: ۳۶۴۳۶۵
  • ۱۷ مهر ۱۴۰۴ - ۱۲:۵۱
هماوردیِ تجدد و سنت | گفت‌و‌گو با علی صنعوی درباره ترجمه رمان «زمستان در مادرید» که به جنگ داخلی اسپانیا می‌پردازد
«زمستان در مادرید» از رمان‌های مهم و متأخری است که در سال ۲۰۰۶ منتشر شد و بستر خلق آن همین جنگ است. نویسنده آن کریستوفر جان سَنسومِ (۱۹۵۳-۲۰۲۴) انگلیسی است که خود تاریخ دان بود و تز دکتر‌ی اش هم جنگ داخلی اسپانیا.

مجید خاکپور | شهرآرانیوز؛ جنگ داخلی اسپانیا نه فقط میان مردمان یک کشور که میان دو جهان فکری بود. گسیل شدن داوطلبان و رزمندگانی از نقاط مختلف اروپا و حتی آمریکا – بر خلاف خواست دولت هایشان – به این جنگ را نیز وجود همین جناح‌های فکری توجیه می‌کند. آنان «بریگاد بین الملل» را تشکیل دادند؛ متشکل از شماری از آزاده‌ترین مردان و زنان با شریف‌ترین نیت ها، که پا به سرزمین ماتادور‌ها گذاشتند تا آنجا بجنگند و بر خاک بیفتند در دفاع از آزادی، ترقی و آرمان‌های اجتماعی و واپس راندن استبدادی که کلیسا، دربار و اشراف نمایندگان سه رکن اصلی آن بودند.

جنگ داخلی اسپانیا ریشه‌های عمیقی در تاریخ این کشور داشت و بر وقایع و فجایع بزرگ پس از خود نیز اثرگذار بود، چندان که تسریع در آغاز جنگ جهانی دوم را مهم‌ترین و خون بارترین اثر این جنگ دانسته‌اند. چنین جنگی، با چنین جنبه‌ها و اثراتی، زمینه خلق آثار ادبی و هنری مهمی هم شد که رمان‌های «امید» از آندره مالرو و «این ناقوس مرگ کیست؟» از ارنست همینگوی و اثر مستندنگارانه «به یاد کاتالونیا» از جرج اورول از این دسته‌اند.

«زمستان در مادرید» از رمان‌های مهم و متأخری است که در سال ۲۰۰۶ منتشر شد و بستر خلق آن همین جنگ است. نویسنده آن کریستوفر جان سَنسومِ (۱۹۵۳-۲۰۲۴) انگلیسی است که خود تاریخ دان بود و تز دکتر‌ی اش هم جنگ داخلی اسپانیا. او در این رمان به این نبرد، برخی از زمینه‌های وقوعش و انگیزه‌های آدم‌های شرکت کننده در آن پرداخته است. البته، همان طور که مترجم در مقدمه اش اشاره کرده، این رمانْ صرفا رمانی تاریخی نیست و آن را اثری چندژانری دانسته‌اند که هم جاسوسی است، هم عاشقانه، هم ضدجنگ و هم در پیوند با ادبیات اگزیستانسیالیستی.

اما همه این جنبه‌ها بر بستری تاریخی می‌گذرد و در این رمان، اهمیت تاریخ و فضای سیاسی و اجتماعی اسپانیا در آن دوره مقدم است بر دیگر جنبه‌ها. دوره‌ای که با پیچیدگی‌ها و ابهامات بسیار همراه بوده و هنوز درباره آن بحث‌هایی در جریان است. در گفت‌و‌گو با علی صنعوی علاوه بر پرداختن به ویژگی‌های رمان و شخصیت‌های اصلی، سعی کرده‌ایم به زمینه‌ها و ریشه‌های وقوع این جنگ نیز بپردازیم.

پس از مجموعه «گورستان کتاب‌های فراموش شده»، اثر کارلوس روئیث ثافون، ترجمه «زمستان در مادریدِ» کریستوفر جان سَنسوم از شما منتشر شد. ثافون در لایه‌هایی از مجموعه «گورستان ...» به جنگ داخلی اسپانیا و تجربه زیستن در حکومت فرانکو پرداخته و رمان سَنسوم بر جنگ داخلی این کشور متمرکز است. این مهم‌ترین نقطه اشتراک این دو اثر است. چرا جنگ داخلی اسپانیا و آن دوره تاریخی برای شما مهم است؟

یک بخش از مسئله برمی گردد به خواندن یکی دو کتاب که چراغ‌هایی را در ذهنم روشن کردند. یکی از این کتاب‌ها «نبرد مادرید» اثر دن کورزمان و دیگری کتابِ دوجلدی «جنگ داخلی اسپانیا» نوشته هیو تامس بود که دوبار، در سال‌های ۱۳۵۶ و ۱۳۵۸، توسط انتشارات خوارزمی در ایران منتشر شد.

اما چیزی هم از گذشته با من بود: در دوران نوجوانی علاقه بسیار زیادی به گارسیا لورکا داشتم. بحث مرگ لورکا – که مقالاتی درباره آن ترجمه شده بود و یکی از ترجمه‌ها را هم پدرم انجام داده بود – همیشه برایم جای سؤال داشت که واقعا لورکا چرا مرد. پیچیدگی‌ای در مرگ او بود که نمی‌فهمیدم کدام گروه و به چه دلیل این شاعر را کشت.

رمان «امید» آندره مالرو که در ابتدای جوانی خوانده بودم نیز مسئله‌ای تازه در ذهنم ایجاد کرده بود. اما اصل ماجرا از آنجا آغاز شد که هرچقدر منابع جدیدتری را درباره جنگ جهانی دوم می‌خواندم، می‌دیدم ریشه ها، سرانجام، به غائله جنگ داخلی اسپانیا می‌رسند. تا اینکه اینترنت دسترسی به منابع تازه را ممکن کرد. یکی از این منابع «نبرد برای اسپانیا» اثر آنتونی بیوور بود که امیدوارم روزی به فارسی ترجمه شود.

خواندن این آثار مرا به این نتیجه رساند که جنگ داخلی اسپانیا بسیار عمیق‌تر از آن چیزی است که ما می‌شناسیم؛ نبردی میان تجدد و سنت گرایی. گویی تمام مردم اروپا بسیج شده بودند که گروهی برای دفاع از مدرنیته و تجدد و گروهی دیگر از سیستم سنتی بازمانده از قرون وسطا که سه رکن اصلی آن دربار و اشرافیت نظامی و کلیسا بودند.

قدرت‌هایی هم وارد این ماجرا شدند که چند سال بعد در دو سوی جنگ جهانی دوم قرار گرفتند: آلمان نازی و ایتالیای موسولینی در یک جبهه و شوروی استالینی در جبهه دیگر. به نوعی می‌توان گفت جنگ جهانی دوم پیش از آنکه رسما آغاز شود، در خاک اسپانیا شروع شده بود. این بسیار عجیب است. نکته دیگری که در این قضیه وجود داشت این بود که برای من ملت اسپانیا همیشه یک شعر زنده بود؛ نمی‌دانم چرا. شاید به خاطر اشعار یا داستان‌هایی که از آنان خوانده بودم. احساسی داشتم که روح این ملت، روحی شاعرانه است و می‌خواستم بفهمم چرا در دل چنین روح شاعرانه‌ای این مصیبت عظیم رخ داد.

«زمستان در مادرید» نیز یکی از آثار مهم مرتبط با جنگ داخلی اسپانیا معرفی شده و برایم شگفت انگیز بود که یک رمان تا چه اندازه می‌تواند اطلاعات به خواننده منتقل کند. در مقدمه نیز توضیحاتی درباره مواجهه‌ام با این اثر داده‌ام.

به نظرتان، جایی از تاریخ یا تصمیمی تاریخی هست که بشود روی آن دست گذاشت و گفت، اگر چنین یا چنان می‌شد، این جنگ اتفاق نمی‌افتاد؟ یا مهم‌ترین عوامل زمینه ساز این برادرکشی چه‌ها بودند؟

پاسخ به این پرسش مقداری دشوار است، به این دلیل که در طول سده‌های مختلف، مسائل و بحران‌ها در جامعه اسپانیا بی آنکه حل شوند، فقط روی هم انباشته شده بودند. البته قطعا می‌شود عوامل مهمی را مشخص کرد، اما وقتی به کلیت ماجرا نگاه می‌کنید انگار رخ دادن آن ناگزیر بوده، به این دلیل که شما با کشوری روبه رو هستید که از دوران قرون وسطا تا قرن بیستم همچنان در همان جزیره تک افتاده فکری خودش با همان سنت‌های قرون وسطایی خودش روزگار می‌گذراند؛ یعنی درحالی که در طول ۳۰۰ یا ۴۰۰ سال تحولات عظیمی مانند رشد اندیشه‌های جدید فلسفی و دگرگون شدن علم و -به دنبال آن- دگرگون شدن جوامع و اندیشه انسانی در اروپا و کشور‌هایی در همسایگی اسپانیا اتفاق افتاد، این کشور در آن دوران هنوز با همان سبک و سیاق قرون وسطا اداره می‌شد و انگار فقط لباس‌ها به روز شده بودند.

خب، وقتی چنین انشقاقی میان یک سرزمین با فضای جهانی که پیرامون آن زیست می‌کند به وجود می‌آید، قطعا از دل این اختلاف ظرفیت انباشته شده چیزی سر بیرون خواهد آورد که می‌تواند حتی در حد یک فاجعه باشد. خیلی‌ها رخ دادن جنگ داخلی اسپانیا را از سال‌ها پیش از آن پیش بینی کرده بودند؛ حتی سده‌ها قبل از اینکه چنین اتفاقی بخواهد بیفتد به صورت کنایه و ایهام این حرف‌ها زده شده بود.

 ولی اینکه چرا چنین چیزی در آن دوره اتفاق افتاد، شاید بشود گفت دلیل اصلی اش پیوند بین اشراف و کلیسا بود: آن‌ها اجازه نمی‌دادند منافع به جای دیگری از کشور اسپانیا وارد شود و حفظ آن شکل از گذشته با همان حالت صُلبش برایشان با منافع بسیار همراه بود، منافعی که به خوبی با هم قسمت کرده بودند. شاید اگر در انتهای قرن نوزدهم اتفاقات و اصلاحاتی در جامعه اسپانیا می‌افتاد، می‌شد جلوِ این قضیه را گرفت، شاید اگر دولت اسپانیا هرکدام از مشکلات را در زمان خودش متوجه می‌شد، قضیه خیلی فرق می‌کرد.

ولی به جای اینکه توجه کنند، شخصی به نام «میگل پریمو دِه ریورا» را نخست وزیر کشور کردند که حکومت نظامی ایجاد کند و هرچه بیشتر مردم را در فشار قرار دهد. زمانی که در سال ۱۹۳۰ ده ریورا در اثر کهولت سن مُرد، چون سد و ترس مردم برداشته شد، چنان آشوب‌هایی در جامعه اسپانیا فراگیر شد که مجبور شدند انتخابات آزاد شهرداری‌ها را برگزار کنند و نتیجه انتخابات جوری شد که در سال ۱۹۳۱، با اکثریت آرای مردمی، اشراف و درباری‌ها شکست خوردند. به دنبال این قضیه، پادشاه اسپانیا، آلفونسوی سیزدهم، استعفا کرد و دوران کوتاه جمهوری آغاز شد.

اما از زمانی که جمهوری آمد قضایا پیچیده‌تر شد، به این دلیل که وقتی مانوئل آسانیا، نخست وزیر جمهوری شد، اگرچه انسانی بسیار فرهیخته و دانشمند و فهمیده و یک لیبرال واقعی بود و راهکار‌های بسیار اساسی و درستی برای هدایت اسپانیا در نظر گرفت، جامعه اسپانیا دیگر گنجایش چنین چیزی را نداشت، چون انشقاق در جامعه آن چنان زیاد شده بود که دیگر هر حرکتی به یک فاجعه منجر می‌شد. زمان زیادی از دست رفته بود.

مانوئل آسانیا در درجه اول آمد گفت برای اینکه جامعه پیشرفت بکند باید مدارس مدرن داشته باشیم؛ درنتیجه، آموزش وپرورش را که به صورت سنتی زیرمجموعه کلیسای کاتولیک قرار داشت از دست کلیسا گرفت. اما کلیسا این را توهینی به خودش تلقی کرد؛ درنتیجه شروع کردند به سنگ اندازی.

ازطرف دیگر، آسانیا رسیدگی به حقوق زنان را در اولویت قرار داد، بر اساس همان موازینی که جان استوارت میل و جرمی بنتام درباره اش صحبت کرده بودند که اگر بخشی از جامعه دارد مالیات پرداخت می‌کند، پس یعنی حق دارد که حقوق خودش را در جامعه تعیین کند. بنابراین، حقوق را هم به زنان داد. این هم برای بخش سنتی جامعه اسپانیا توهین به مسیحیت تلقی شد.

اقدام دیگرش کوچک کردن ارتش بود، برای اینکه اشراف و درباریان اسپانیا هرکدام برای خودشان در ارتش حیطه قدرتی ایجاد کرده بودند و داشتند از آخوری می‌خوردند و کوچک کردن ارتش به معنای این بود که درِ این محل‌هایی که این‌ها برای خودشان ایجاد کرده بودند بسته می‌شد.

ازطرف دیگر، آسانیا، تا جایی که امکان داشت، تلاش کرد فعالیت‌های حزب کمونیست را -که به درستی آن را بازوی عملیاتی استالین در اسپانیا می‌دانست- محدود کند، که این کار او دشمنی شدید استالینیست‌ها را نیز علیه او تحریک کرد، هرچند که سوسیالیست‌ها و چپ گرایان میهنی اسپانیا ارتباط خوب و احترام آمیزی با آسانیا داشتند.

ولی چیزی که بزرگ‌ترین ضربه را به آسانیا زد بحث کار‌هایی بود که در ارتباط با گرفتن زمین‌ها از اشراف کرد و -به گمان من- این بزرگ‌ترین اشتباه سیاسی اش بود. به گمان من، شاید اگر آسانیا همین یک کار را انجام نمی‌داد، تبعات مابقی اصلاحات سیاسی اش را می‌شد به شکلی در توازن نیرو‌ها کنترل کرد.

برداشت من این است که با گرفتن و ملی کردن بخشی از زمین‌ها از اشراف، تحت عنوان مالیات معوق در طول دهه‌های گذشته و با زیرپاگذاشتن اصل مالکیت خصوصی در آن کشور باعث شد اساس و ماهیت دولت او برای طبقه اشراف، ملاکان و اربابان محلی غیرقابل تحمل شود و آن‌ها دیگر با تمام ثروت و قدرتشان سعی کنند که در برابر او بایستند. به خاطر همین بود که اتحادی بین اشراف و کلیسا شکل گرفت و انشقاقی بیش ازپیش در جامعه بروز کرد. 

آسانیا که در این میان بین جناح چپ رادیکال و راست افراطی گیر کرده بود تحت فشار دوجانبه از هر دو طرف له شد، از قدرت کنار گذاشته شد و پس از او هرکه آمد فقط دست وپایی زد و -درنهایت- کار به جایی کشید که با کشته شدن دو نفر -ابتدا یک ستوان ارتش در خیابان و بعد، در تقاص آن، کشته شدن یکی از عوامل راست گرا که نماینده مجلس هم بود- کنترل امور به کلی از دست رها شد و جرقه‌های جنگ داخلی اسپانیا زده شد.

مجموعه تمامی این عوامل زمینه را به گونه‌ای فراهم کرد که ژنرال فرانکوی محافظه کار، باوجود نگرانی از دانستن اینکه فقط ۱۰ تا ۱۲درصد ارتش با آن‌ها همراه هستند، ریسک کرد و آن کودتای نظامی را انجام داد که البته در ابتدا ناموفق بود، ولی -درنهایت- با قدرت گرفتن از جانب آلمان نازی و موسولینی توانست گلیمش را از آب بیرون بکشد و در جنگ پیروز شود.

نکته مهمی که وجود داشت این بود که جمهوری خواهان که بخش بزرگی از آن را نیرو‌های مردمی تشکیل می‌دادند از جایی به بعد، یعنی عملا از اواسط ۱۹۳۷ به بعد، از هیچ تجهیزات نظامی خاصی برخوردار نبودند، چون نه فرانسه حاضر شد به آن‌ها کمک نظامی کند و نه انگلستان و با دخالت شوروی استالینیستی -درنهایت- ماجرا آن چیزی شد که تاریخ نوشته است.

نقش کمونیست‌ها و نگرانی بابت نفوذ آن‌ها چقدر مؤثر بود؟ بالاخره، کمونیسم یکی از جریان‌های مهم و تأثیرگذار در آن عصر بود و در حال گسترش دامنه نفوذ در جهان و همین می‌توانست بهانه خوبی به دست فرانکو و طرف دارانش بدهد.

فرانکو در طول چند دهه با تبلیغات بسیار سعی کرد این طور القا کند که اگر کودتا نمی‌کرد و جنگ داخلی اسپانیا اتفاق نمی‌افتاد، این کشور کمونیست می‌شد و انقلاب کمونیستی در آنجا راه می‌افتاد. اما بر خلاف تبلیغاتی که از سمت فرانکو شد، خود فرانکیست‌ها بودند که با عملکرد خونینشان شرایط نفوذ کمونیسم را فراهم کردند. این نکته‌ای بسیار مهم است که کریستوفر جان سنسوم هم در انتهای کتاب «زمستان در مادرید» به آن اشاره می‌کند.

این اثر به نوعی رمان تاریخی است و نویسنده اش هم تاریخ دان است و دکتری اش را در رشته تاریخ گرفته و آن طور که خودش در مصاحبه‌ای گفته، همین علاقه به تاریخ و جنگ داخلی اسپانیا او را به سمت نوشتن این اثر کشانده است. چقدر می‌توانیم روایت‌های تاریخی‌ای را که در «زمستان در مادرید» آمده مستند بخوانیم و به آن‌ها اعتماد و تکیه کنیم؟

صددرصد. به غیر از دو اتفاقی که در انتهای کتاب در مؤخره توضیح می‌دهد که این دو حادثه را جابه جا کرده است، بقیه موارد به لحاظ تاریخی همه شان درست هستند. البته شخصیت‌های داستان هم خیالی هستند. اما هرآنچه در داستان به لحاظ تاریخی اتفاق می‌افتد عینیت محض است و هیچ چیزش خارج از واقعیت نیست. نکته مثبت این رمان همین وفاداری به تاریخ است.

سنسوم دانش آموخته تاریخ است و تز دکتری اش هم جنگ داخلی اسپانیا بوده؛ می‌شود گفت این رمان چکیده تمام دانسته هایش در ارتباط با جنگ داخلی اسپانیاست که عقاید و تفسیر‌های خودش را هم به نوعی در لابه لای داستان در قالب گفتار شخصیت‌ها یا شخصیت پرداز‌ی ها گنجانده که این خودش جذابیتی به داستان داده است. اینکه شما عقاید یک مورخ را در قالب شخصیت پردازی‌های داستانش و دیالوگ‌های شخصیت هایش بخوانید و بفهمید به چه چیزی فکر می‌کند و حقانیت را در هر مرحله‌ای از تاریخ به چه کسی می‌دهد از دید من بسیار جذاب است.

در مقدمه درباره جامعه‌ای که شخصیت‌های اصلی داستان از انگلستان به اسپانیا آمده‌اند، نوشته‌اید که در چنین جامعه‌ای همه بازنده‌اند، حتی آن‌هایی که گمان می‌کنند برده‌اند. درباره خصوصیات این جامعه بگویید.

بله. این اشاره را در ارتباط با جامعه انگلستان که سه شخصیت اصلی از آن بیرون آمده‌اند استفاده کرده‌ام. علت اصلی اش برمی گردد به مفهوم استحاله انسان در جهان استعماری که در مقدمه شرح داده‌ام و در آنجا به کتاب «فرهنگ و امپریالیسم» ادوارد سعید هم ارجاع داده‌ام.

در این کتاب، سعید -به حق- این بحث را پیش می‌کشد که در جامعه استعماری حتی کسانی که دست پرورده همان جامعه و از طبقات بالای آن هستند هم به نوعی بازنده‌اند، چون یک نظام استعمارگر در ابتدا خودش را هم باید دچار استحاله کند تا بتواند فرزندانی پرورش دهد که روحشان برای شکلی از اداره جامعه که امورش بر مبنای استعمار دیگر کشور‌ها می‌گذرد آماده باشد. این خودش لگدمال کردن روح انسانیت است. شما ممکن است جامعه‌ای را تسخیر کنید و آدم هایش را به صورت رعیت نگه دارید و روح آن‌ها را به شکلی بُکشید تا بتوانید از آن‌ها بهره وری داشته باشید.

مسئله دیگر برمی گردد به جهان فکری و فلسفی که در خود این جوامع از اواسط قرن نوزدهم به وجود آمد؛ شاید به همین دلیل است که باید سه شخصیت اصلی مَرد در رمان را تقابل سه اندیشه حاکم بر جامعه انگلستان در آن دوران دانست: مورد نخست، یعنی شخصیت «هری برِت»، شخصیتی به ظاهر خنثاست، ولی از همان روح هابزی حاکم بر جامعه انگلستان در آن دوران بهره می‌برد که به یک قرارداد اجتماعی نصفه نیمه‌ای معتقد است، عقیده‌ای که می‌گوید وضع طبیعی بشر چیزی جز مغروق شدن در خشونت و قهر و نابودگری و تجاوز به حقوق دیگری نبوده و نیست -بنابراین- انسان‌ها باید به قراردادی اجتماعی که بر بروز و ظهور دولت‌ها و حاکمیت صحه می‌گذارد تن دهند تا امکان هم زیستی وجود داشته باشد که -در غیر این صورت- چیزی جز آشوب و نابودی در کار نخواهد بود.

شخصیت دیگر داستان که «سندی فورسایت» است شاید پیچیده‌ترین شخصیت داستان محسوب شود. او هم بازمانده و نماینده روح تفکرات فلسفی‌ای است که امروزه آن را با عنوان «داروینیسم اجتماعی» می‌شناسیم. این شکل از تفکر در آن دوران به شدت در طبقات اشرافی و طبقات بالای جامعه انگلستان قدرتمند بوده است. نماینده این تفکر هم هربرت اسپنسرِ جامعه شناس است. او در کتاب «ایستایی اجتماعی» ایده هایش را در این خصوص به شکلی بسیار بی پرده شرح می‌دهد.

مثلا می‌گوید: به نظر، سخت است که بگذاریم بیوه‌ها و یتیمان برای زنده ماندن تقلا کنند؛ بااین حال وقتی این سرنوشت‌های شوم در کنار منافع کل بشریت در نظر گرفته شوند -و نه به طور مجزا- امری پر از خیر و منفعت دربردارند، خیری که فرزندان والدین مریض را به گور می‌فرستد .... در نظم طبیعی جهان، جامعه مدام در حال بیرون انداختن اعضای ناسالم، احمق، کند، بی ثبات و غیرقابل اعتماد خود است. آن ها، اگر به اندازه کافی برای زندگی کردن کامل باشند، زندگی می‌کنند و خیلی هم خوب است که زندگی کنند و اگر به اندازه کافی برای زندگی کردن کامل نباشند، می‌میرند و بهترین چیز برای آن‌ها همین مردن است.‌

می‌بینید که این گروه نگاه بسیار صُلب و وحشتناکی نسبت به جامعه داشتند که اتفاقا این شکل نگاه در بخش بالای جامعه انگلستان در آن دوران بسیار پسندیده بود. حالا، جالبش اینجاست که ما خیلی از اوقات، وقتی درباره مارکسیسم صحبت می‌کنیم، این تصور در بسیاری جوان‌ها وجود دارد که مارکسیسم به این دلیل به وجود آمد که در برابر تفکرات لیبرالیستی بایستد؛ اما واقعیت این است که اتفاقا این ایده‌های رادیکال مارکسیستی که در انگلستان تقویت شد صرفا برای مقابله با افراط گرایی راست گرایی بود که همراه با داروینیسم اجتماعی در انگلستان رشد یافته بود.

 درواقع، این‌ها دو قطب متضاد بودند که در قالبی رادیکال با یکدیگر در جنگ بودند -وقتی شما تاریخ آن برهه از انگلستان را می‌خوانید، این را متوجه می‌شوید.

حالا، جالبی اش اینجاست که شخصیت سوم داستان ما، یعنی شخصیت «برنی»، درست به همین دلیل مارکسیست شده است. بر اساس نشانه‌هایی که در طول رمان دریافت می‌کنیم، می‌توانیم بفهمیم که او با همین شکل نگاه داروینیسم اجتماعی رایج در طبقات بالای جامعه -که اتفاقا از طرف یار مدرسه‌ای اش، سندی فورسایت، تبلیغ می‌شود- به شدت مشکل دارد؛ یعنی می‌بینید که نویسنده، در قالب شخصیت پردازی، سه طیف اصلی فکری جامعه انگلستان را برای شما شرح می‌دهد و سپس آن‌ها را وارد مهلکه‌ای می‌کند که همان جنگ داخلی اسپانیاست.

سنسوم در گفت وگویی به شخصیت زنِ داستان هم اشاره می‌کند و از انگیزه هایش برای خلق این شخصیت می‌گوید: «در دهه ۱۹۶۰ و در اوایل جنبش آزادی زنان بزرگ شدم. به این علاقه داشتم که چگونه زنان می‌توانند تغییر کنند و قاطع‌تر شوند. با شخصیت 'باربارا'، می‌خواستم زنی را به تصویر بکشم که در زمان بسیار متفاوت خود از 'موش به شیر' تبدیل می‌شود. باربارا، درواقع، شخصیت اصلی کتاب است -کسی که بیشترین رشد را دارد و چسب روایی را فراهم می‌کند که داستان بقیه را به هم گره می‌زند.» درباره شخصیت باربارا و سیر تحول شخصیت که از «موش به شیر» تبدیل می‌شود بگویید.

در این حوزه، شاید خیلی صلاحیت نداشته باشم که صحبت کنم، چون خیلی کم درباره جنبش‌های زنانه در جهان خوانده‌ام و اطلاع دارم. اما آنچه مشخص است این است که باربارا زاده دورانی در تاریخ اروپاست که اتفاقا در همان جامعه انگلستان مبارزات برای رشدشان آغاز شده و جنبش‌های بسیار جدی رخ داده است و زن‌ها برای به دست آوردن آزادی شان دارند می‌جنگند و حتی تظاهرات مختلفی در شهر‌های انگلستان از سال ۱۹۱۰ به بعد رخ داده است که در دهه ۱۹۲۰ بسیار گسترده‌تر هم می‌شود و این مسئله‌ای است که به وضوح می‌شود ردش را دنبال کرد.

 اگرچه می‌شود گفت بزرگ‌ترین اتفاقی که برای جامعه اروپا افتاد؛ اتفاقی بود که پس از انقلاب روسیه رخ می‌دهد و آزادی‌ای که به زنان داده می‌شود درست مثل بمبی در جهان صدا می‌کند. می‌بینید که در آن سال‌های منتهی به انقلاب روسیه، چقدر جامعه زنان به ناگهان شکوفا می‌شود، مثل همان اتفاقاتی که در خود اسپانیای دوران کوتاه جمهوری رخ می‌دهد و شما در بسیاری از عکس‌های دوران جنگ داخلی اسپانیا، می‌بینید که در صف اولِ نبردْ زنان ایستاده‌اند، زیرا زنانْ جمهوری اسپانیا را آن مأمنی می‌دانند که می‌توانند به آن تکیه کنند و در آن حقوق خودشان را به دست بیاورند.

آن‌ها می‌دانند بازگشت قدرت کلیسای کاتولیک به معنای این است که همه آنچه را که به دست آورده‌اند دوباره از دست خواهند داد. جالبی اش اینجاست که در دوران جنگ داخلی حتی زنان و دختران روستایی هم به شدت در دفاع از جمهوری کوشیدند. 

شاید بشود پوست اندازی باربارا، آن دخترِ خامِ ناپخته خیلی ساده و بدون اعتمادبه نفسِ سرشار از مشکلات خودکم بینی را که قدم به خاک اسپانیا گذاشته در تقابل با روح زنانه قدرت گرفته درون اسپانیا در دوران جمهوری و با دیدن اتفاقاتی که در جنگ داخلی اسپانیا می‌افتد، تفسیر کرد. کتاب‌های خوبی مثل «زنان در جنگ داخلی اسپانیا» و کتاب‌هایی که الان نامشان را به خاطر ندارم، اما در کتاب «هزارتوی ارواح» به آن‌ها اشاره کرده‌ام، درباره این قضیه نوشته شده است که می‌بینیم زنان چه کار‌های شگفت انگیزی انجام دادند. امیدوارم این کتاب‌ها را خود خانم‌ها ترجمه کنند، چون آن‌ها قطعا این کار را خیلی بهتر انجام خواهند داد. 

فکر می‌کنم تحول شخصیت باربارا هم در ارتباط با همان اتفاقات است، چون شما دو وجه از باربارا را می‌بینید: یکی شخصیت پرستاری که وارد اسپانیا شده و یکی هم شخصیت پس از تجربه جنگ است. اگرچه درظاهر گویی همان هویت دختر بی دست وپا را حفظ کرده، به نظر می‌رسد از یک جایی به بعد دارد نقش بازی می‌کند. در مجموع، شرایط تاریخی است که او را ورز می‌دهد.

در ادامه این پروژه اسپانیا و جنگ داخلی اسپانیا، اثر دیگری در دست ترجمه دارید و آیا تصمیمتان ادامه همین مسیر است؟

بله. کتابی هست که ۲۰۰-۳۰۰ صفحه اش را ترجمه کرده‌ام. البته کتاب بسیار حجیمی است که شاید اکنون شرایط برای چاپش مهیا نباشد، ولی رمانی شگفت انگیز است از نویسنده‌ای که فکر می‌کنم این قابلیت را دارد که جهان ادبی ما و شناخت ما را از ادبیات، به ویژه از ادبیات اسپانیا، زیرورو کند.

گزارش خطا
ارسال نظرات
دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تائید توسط شهرآرانیوز در سایت منتشر خواهد شد.
نظراتی که حاوی توهین و افترا باشد منتشر نخواهد شد.
پربازدید
آخرین اخبار پربازدیدها چند رسانه ای عکس
{*Start Google Analytics Code*} <-- End Google Analytics Code -->